محل تبلیغات شما



اپیزود اول از رمان بردگی جنسی.   بقلم شین ب 

 

رمان پدرخوانده _ Episode One _ نشر پوررستگار گیلان عرضه از کتابناک KetabNak.com و اپلیکیشن کتاب سبز in app Store and Google play  

بقلم شهروز براری صیقلانی ملقب به شین،ب 

_________________________________     

 

**

 

لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم .چشمهام رو بستم. بهتره نبینم .وقتی چشمهام نبینن .بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه .اره یه کابوس ترسناک .شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه.دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه .باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ ).ولی .میلرزید پاهام میلرزید دستهام سینه ام .قلب خون بارم.میلرزید با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد .بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد (دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی .من رو رها کن .بذار برم )ولی حرکت همچنان ادامه داره . دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم .انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره .وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه .احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم .با هر نفسی بیشتر از گذشته .بیشترازخودم متنفر میشم .نفس .نفس نفس .نفس.دستش رو روی بدن لُختم کشید .بالاتر .بالاتر .نفس .نفس .لرزش لرزش .درد درد رسید به گردنم پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد فشار فشار نفس نفس .گرمم بود .خیلی گرم بدنم تو کوره میسوخت انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ولی پنجه های مرد جدا نمیشد باز نمیشد .نف.س.نفسبراش مهم نبود که من دارم جون میدم .براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است .حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه .مهم. لذت بود .نئشگی .هرزگی .هوس .پاهام میسوخت درد داشتم درد ودرد .امشب .شب چندم بود ؟هفتم .؟نهم .؟نمیدونم حساب روزها از دستم در رفته حساب ساعت ها .ثانیه ها .دیگه نمیتونستم دودوتا کنم .دیگه نمیخواستم بشمرم .دیگه نمیخواستم بیاد بیارم .ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم .نفس هاتو حرکت هاتو تباهی هام رو .زجرهام رو .بی کسی هام رو .نفس درد حرکت .لرزش درد .گرما .روی بدنم پراز مایع جی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِهرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد .متنفرم میکرد عاصیم میکرد .نفس ها تندتر شد .تند و تند مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه.هنوز مشغول تقلا بودم نمیخواستم این درد امیخته به رو نمیخواستم .این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم .چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم .بذارنفس بکشم .بذار زنده باشم .من رو نُکش .مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟.نه من هم کشته شدم چند روزه که مردم از وقتی بکارتم رفت .از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت .از وقتی که برده ات شدم .)بازهم تقلا میکنم .نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر ش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره .جونم .عاشق دخترهای خیره سرم .اره .ارههههههه.نفسش منقطع شد ومکث .مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد جوری که از ته دل دعا کردم این نفس .نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد .شد .نفسش برگشت وایستاد .تموم شد .یه شب دیگه هم تموم شد راستی شب چندم بود .؟پنجم ؟نه بیشترِ.هشتم .؟نمیدونم .مرددم .شب دهم بود ؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم شاید هم یازدهم نمیدونم. نمیدونم تو میدونی این شب بی سپیده .شب چندمیه که داره به من میشه .؟

 

ازروم کنار رفت با مکث بدون قدرت اره انرژیش ته کشیده بود .حالا میتونستم ریه های مچاله شده از بی هوایی رو پرازهوای مسموم اطاق کنم .مرد رب وشامبرش رو میپوشید رنگش زننده بود .شرابی .رنگ رب وشامبرش رو میگم شرابی .حالا که دیگه زیر بدن لَختش جون نمیکندم قدرتم برگشته بود تو یه تصمیم آنی تمام انرژی ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم میخواستم خفه اش کنم میخواستم همون جوری که اجازهءنفس کشیدن رو بهم نمیداد من هم این اجازه رو بهش ندم .ولی انگار خیلی زبده تر از منِ آماتور بود .چون با یه حرکت دستش رو روی دستهای حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل یه پر ِکاه روی هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روی زمین .ستون فقراتم تیر کشید ونفسم برای لحظه ای قطع شد .-نوچ نوچ نوچ .واقعا یه ادم چقدر میتونه احمق باشه هان ؟بلند شد واومد بالا سرم -نوچ ببین چه بلایی سرت اومده؟ این همه کتک بسه ات نبوده ؟بهتره یکم به فکر خودت باشی چون اگه به همین رویه ادامه بدی تا چند وقته دیگه چیزی ازت نمیمونه که من رو به سمتت جذب کنه .تا جایی که میتونست روی زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشیانه به سمت خودش کشید .-درسته که من از دخترهایی مثل تو خیلی خوشم میاد .وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولی .صورتش رو به فاصلهءنیم سانتی صورتم اورد وبا زبونش روی گونه ام رو لیسید .رطوبت باقی مونده روی صورتم منزجرم کرد .-ولی بهتره حواست به خودت باشه .چون اگه من به سمتت جذب نشم اونوقته که میدمت دست بقیهءبچه ها واین بچه ها که تعدادشون از انگشتهای دست بیشتره مطمئناً مثل من نازت رو نمیکشن وبا حوصله این کارو انجام نمیدم .اونوقته که بهت قول میدم مثل سگ از رفتاری که با من داشتی پشیمون میشی و.اهی به مسخره کشید وادامه داد .-ودوست داری که دوباره برگردی پیش خودم .ومتاسفانه باید بهت بگم که من چیزی رو که بالا اوردم دیگه تناول نمیکنم .اب دهنم رو تف کردم تو صورتش .این تنها کاری بود که میتونست ارومم کنه تودهنی ای که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولی دلم رو از تلاطم انداخت -دخترهءنمک نشناس .یه تودهنی دیگه .مزهءتلخ خون خیلی هم برام نااشنا نبود .چند وقته که طعم گَسش مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه .-حبیب .حبیب .کجایی پوفیوز .؟مردگنده ای که حبیب نام داشت وبرخلاف اسمش خیلی هم بی رحم بود پیداش شد .همون اشغالی که وقتی من رو با خودش میبرد یه دستی هم به سر وگوشم میکشید .ترس تو رگ وریشه ام دوئید(نکنه بخواد منو تحویلش بده .؟نکنه من رو به این غول بی شاخ و دم ببخشه ؟)-ببرش تو طویله اش .چونه ام رو دوباره گرفت .-یادت باشه .این اخرین فرصتته .رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همین حبیب سر میکنی البته اگه خیلی بهت لطف کنم .چونه ام رو که رها کرد زیر پاهای حبیب افتادم .حبیب زیر کتفم رو گرفت .وبه نحوی من رو کشید . (کفتر کشته . پروندن نداره تو خاک وخون ها. کشوندن نداره کفتر کشته .پروندن نداره .کتاب کهنه که خوندن نداره )روزمین سائیده میشدم .پاهای بی حسم مثل معلولین قطع نخاعی پشت سرم وبی حس کشیده میشد .(داره از تنهایی گریه ام میگیره .تو ی این شهر دیگه موندن نداره .)دروچهار لنگه باز کرد. خدایا پس کی تمومش میکنی .؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام .

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت .(مرغ پربسته که کشتن نداره وقتی که کشتی دیگه گفتن نداره )بالای جنازه ام وایساد وپوزخندی زد -هه دخترتو واقعا احمقی .مثل اینکه خیلی دوست داری هرروز کتک بخوری نه .؟هرچند هرروزی که میگذره من راضی تر میشم .چون یه روز دیگه به تو نزدیک میشم ولی.دستی به بینیش کشید انگار قیافه ام بیش از حد انتظارش وحشتناک بود .- نوچ آش ولاشه ات به درد من نمیخوره .نشست کنارم رو تخت زهوار درفته موهام رو از روی چشمهام کنارزد .-حیفه ببین چه بلایی سرت اورده .؟یه لحظه فقط برای یه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولی .با نوک انگشتش خون روی لبم رو پاک کرد .سعی کردم خودم رو کنار بکشم ولی انرژی ای برام باقی نمونده بود .حالا دستش روی گونه ام بود .سرش رو جلواورد .جلو وجلوترصورتش که مماس صورتم شد .لبش روروی لب زخمیم گذاشت .لبهام که باز شد .چشمهاش درخشید .لبش رو بین لبهام گرفتم چشمهاش پرازهوس بود پراز تمنا .ولی من تلخ بودم .سنگ بودم سرشار از خوی انتقام .تو یه لحظه دندون هام رو با قساوت روی هم فشردم ولبش رو بین دندونهام حبس کردم اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توی دهنم پخش شد .-آی آی آی لب خونیش رو به زور از بین لبهای چفت شده ام بیرون کشید بازوم وگرفت واز بین دندونهایی که با خون لبش اذین شده بود غرید .-فقط یه روز دیگه .فقط یه روز دیگه به سرکشی هات ادامه بده تا مال خودم بشی تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم .فقط یه .روز دیگه .پرتم کرد روی تخت ودر رو پشت سرش کوبید .میدونستم جرات نداره کتکم بزنه .اقای این خونه اجازهءهمچین کاری رو نمیده .چشمم به کنار تخت افتاد .دارم درست میبینم ؟.این چاقوی ضامن دار حبیب بود؟. با تمام توانم خم شدم اخه یه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از این همه کتک بتونه سراپاشه؟ .چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعیت گرفت پنجه ام رو دورش حلقه کردم .یه لبخند نصفه نیمه گوشهءلبم ظاهر شد .(خدایا ممنون .ممنون .فهمیدم که زیاد هم من رو از یاد نبردی .)ملافه رو کشیدم رو بدن وبی حسم لباس های تیکه پاره ام که تقریبا چیزی ازشون باقی نمونده .تو گوشهءاطاق بهم چشمک میزنن ولی من حتی توان بلند شدن رو هم نداشتم .چاقو رو روی سینه ام گذاشتم .باید حواسم رو جمع کنم تا کسی نبینتش لبهءتشک مندرس رو کنار کشیدم جای خوبی برای مخفی کردن چاقو بود خدا کنه حبیب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه .چشمهام خسته بود خودم خسته تر .دیگه واقعا رمقی نداشتم پلک هام روهم افتاد وخواب. این داروی فراموشی ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس های تیره وتار برد .(نمیدونی چه سخته در به دربودن .مثل طوفان همیشه در سفر بودن .برادر جان. برادر جان نمیدونی .چه تلخه وارث درد پدر بودن .دلم تنگه برادر جان برادرجان دلم تنگه )

*شام اخر*ضربه ای به پهلوم می خوره .دقیقا همون جای قبلی .انگار که میدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بیشتری ایجاد کنه .-پاشو غذاتو بخور اوی پتیاره پاشو ببینم .اقا گفته حسابی بهت برسیم تا ترگل ورگل بشی مثل اینکه امشب برنامه های خوب خوبی برات داره .چشمهام خود به خود بسته میشد -هوی میگم بلند شو زیر بازومو گرفت وبلندم کرد پشتم رو کوبید به دیوار ومجبورم کرد که صاف بشینم سینی رو جلوتر هل داد .-بخور باید برای امشب جون داشته باشی .از خدامه تا زودتر شب برسه .دستهاش رو به هم مالید -عجب شبی بشه امشب با انگشت اشاره زیر چونه ام رو لمس کرد وکشید تا رسید به لبم اخم هاش تو هم رفت .-امشب .شب حساب کتاب من وتو اِ.چشمهاش درخشید .برق اون نگاه بُرّان هرکسی رو میترسوند چه برسه به من ِبی پناه .-میدونی باهات چی کار میکنم .؟یه لقمه برای خودش گرفت وبه طرز بدی توی دهنش چپوند -میخوام اول یه دل سیر ازت لذت ببرم .بالاخره این همه منتظرت بودم .حیفه همچین موقعیتی رو از دست بدم لقمهءبعدی رو گرفت ولی به جای دهن خودش به سمت دهن من اورد صورتم رو چرخوندم -بخورش. بخورش هرزه .جنازه ات به درد من نمیخوره لقمه روتودهنم چپوند چند دور جوئیدمش .وبه فاصلهءچند ثانیه . تو صورتش تف کردم.گر گرفت .درست مثل اژده ها زد زیر سینی وماهیتابه وهمه چی رو بهم ریخت خدا روشکر که اقای خونه حواسش بهم بود وگرنه سرم رو بادرد ت دادم .(احمق احمق ایرنِ احمق .فکر میکنی اون به فکر تواِ؟ .نه اون فعلا به فکر خودشه دوست داره لذتش رو ببره کیف کنه خوش بگذرونه .بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدی .یا تو رو یه راست وارد کار فحشا ومواد میکنه یا جنازه ات رو تحویل نوکرهاش بده تا اونها هم از این لاشهء متعفن استفاده کنن .درنهایت لطف کنه وکلیه وقلبت رو بکشه بیرون وبفروشدش )حبیب موهام رو چنگ زد -فقط تا اخر امشب وقت داری بعد از اون کاری باهات میکنم که هرلحظه وهر ثانیه ارزوی مرگت رو کنی .تنم از تجسم چیزی که در انتظارم بود لرزید .-زینت زینت .؟-چیه حبیب .؟-بیا این هرزهءخیابونی رو درستش کن برای امشب لازمش داریم دندونهای کرم خورده وسیاه زینت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم چون تو اون لحظه اون لبخند کثیف ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم حبیب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتی صورتم وایساد .-بهتره که خودت باشی خودِ خودت چون اونوقت اقا رو شاکی تر میکنی و یه راست میای پیش خودم چشمم به زینت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو اول منو به حموم برد تو این چند روزه اونقدر بی لباس این ور و اون ور کشیده شدم که دیگه برام مهم نیست زینت پهلوهای کبود ورون های سیاهم رو نظاره کنه .از خودم بدم میاد .مثل ادمهای بَدوی به برهنگی عادت کردم .-اه اه اه دختر تو چقدر سیاه وکثیف شدی مثل یه مرده یه جنازه یه انسان بی روح .بی شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم بدنم درد میکرد پهلوهام جفت رون پاهام بازوهام .ودراخر قلبم .اره قلبم تیر میکشید .دستهای زمخت زینت من رو میشست وجلا میداد. ولی چرا بازهم احساس میکنم که سر تا پا لجن هستم ؟چرا فکر میکنم همهءوجودم بوی تعفن میده .؟زینت اب رو میبنده .چک چک .چک چک.قطرات هنوز هم قصد رهایی دارن تن پوش رو دورم میپیچه ومثل یه بچه سرو بدنم رو خشک میکنه .چک چک سمفونی قطرات اب همچنان ادامه داره ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرین لحظهءعمرم کنار این سمفونی بمونم وقدم از قدم برندارم .چک چک .زینت منو تو بازوهاش میگیره وبه سمت بیرون هدایت میکنه .چ.ک.چک.اواز اب کمرنگ میشه وبا بسته شدن در سکوت .دیگه چیزی نمیشنوم .دوست دارم بازوهای زینت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچیک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بمیرم .تمام وجودم این مرگ رو به این زندگی سراپا نجاست ترجیح میده .

*رنگ شراب*زینت دوباره موهام رو خشک میکنه وکل تن پوش رو از دورم باز میکنه .لرز تموم جونمو میگیره وخودم رو مثل یه طفل یتیم بغل میکنم (خدایا داری از اون بالا منو میبینی وهیچ کاری نمیکنی .؟ رحم وکرمت رو شکر ببین دارن من رو مثل یه عروسک چینی تزئین میکنن من الان بهت احتیاج دارم پس تو کجایی .؟)یه بار دیگه تنم رو خشک میکنه ولباس زیرم رو درست مثل یه نوزاد تنم میکنه یه لباس زیر به رنگ شرابی درست مثل رب وشامبر اقای خونه .راستی اسم آقا چیه ؟مظفر .؟محمود ؟ اقبال ؟خدا یا چرا یادم نمیاد .؟زینت دستم رو میگیره ومن تاتی کنان به دنبالش کشیده میشم .من ومیشونه روی صندلی .درست روبه روی تک ائینهءاطاق که بعد از شب اول دیگه بهش نگاه نکردم آخه عارم مییومد هیکل سراپا کثافتم رو وعور ببینم . اهنگ داریوش بی هوا تو ذهنم نوشته میشه ( وعورتنگ غروب سه پری نشسته بود )یه چمدون شیک روباز میکنه وکم کم شروع میکنه به ارایش صورت ورم کرده ام کرم فاندیشن .پن کیک سایه خط چشم مداد ابرو سایه ءابرو .ریمل چشم رژگونه خط لب .ودراخر رژ لب جیگری .چشمهام به ائینه نگاه نمیکنه .نباید ببینم نباید چهره ای رو که برای یک شب دیگه بَزَک شده ببینم .سشوار رو به دست میگیره .موهام رو تیکه تیکه سشوار میکشه ولَخت میکنه .روز اولی که زینت رو دیدم به هیچ عنوان فکر نمیکردم که این همه هنر تو سر پنجه های کَبَره بسته اش لونه کرده باشه .جلوی موهام رو فرق کج میکنه .یه مقداری بالا میبره پوشش میده وتافت میزنه کم کم دارم خمار میشم .خواب دوباره داره منو با خودش میبره .گردنم که کج میشه یه پس گردنی به هوشم میاره .-اگه بخوای خوابت ببره وهر چی که رشتم پنبه کنی من میدونم وتو .صاف بشین الان کارت تموم میشه .ومن صاف میشینم تا دیگه پشت گردنم از ضربهءدست زینت گُر نگیره .یه نیم تاج خوابیده گوشه موهام میزنه پراز پرهای سفید وسیاه با رگه های شرابی .کاور اویزون به در رو باز میکنه ویه لباس سنگ دوزی شده رواز توش میکشه بیرون .وای خدایا نه بازهم شرابی .دیگه کم مونده که با دیدن این رنگ بالا بیارم .لباس رو تنم میکنه ادکلن رو به روی پوستم درست همون جایی که نبض داره میزنه گردنم مچ دستهام .جناغ سینه امبوی خوش عطر هوای دم کردهءاطاق رو دل انگیز میکنه ومن رو باخودش به رویاهام میبره .رویاهایی که همیشه یه خونواده مراقبم بوده .چشمهام رو باز میکنم .زینت صندل های خوشگل شرابی رو جلوی پام میذاره .به ارومی پا میکنمشون خب همه چی تکمیله حالا زینت داره وسائلش روجمع میکنه .اروم وبا احتیاط.چشمهام ریز میشه ودقیق میشم رو زینت.واقعا این زن سیه چهره .با اون همه هنر خوابیده تو پنجه هاش کیه .؟یه نگاه به من میکنه وبه همراه لبخندی که دندون های کرم خورده وسیاهش رو نمایش میده از اطاق بیرون میره به خودم میام .در که پشتش بسته میشه لبهء تشک رو بلند میکنم وچاقو رو از زیرش میکشم بیرون حالا کجا قائمش کنم ؟دور خودم میچرخم .چاقوی نیم وجبی تو دستم عرق میکنه نگاهم به چاک باز دامنم میوفته دامن رو بالا تر میکشم وچاقورومابین بند لباس زیرم ودامنم میذارم .درداوره ولی همین که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزریق میکنه .در بازمیشه ومن بازهم چهرهء حبیب رو که چشمهای براقش مثل یه کفتار به من زل زده میبینم .اروم اورم وقدم به قدم نزدیکم میشه -فانتاستیک .عالیه حالا میتونیم برای امشب اماده شیم .دستم رو تو دستش میگیره .تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابی پوش توی ائینه مییوفته .این عروسک سراپا درد با اون پرهای سفید وسیاه ورگه های شرابی داخلش .با گونه ای که از تاثیر سیلی اقا کبود شده.هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه .چشم میچرخونم دیدن قیافه ام داره به ضررم تموم میشه .چون داره بهم یاداوری میکنه که من. دیگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پیش نیستم دستی که الان تو دستهای زمخت حبیب ِبی وجدان کشیده میشه دست پاک وبی الایش یه ماه پیش نیست روح ِبکر ودست نخورده ءیک سال پیش نیست .

از راهروهای پیچ در پیچی که پراز تابلوهای رنگ وروغن وپرتره های اشباه گم شده است میگذریم .مقصد برام مهم نیست میدونم که اخر این شب با ریختن ِخون من یا اقا تموم میشه میرسم به در بزرگ سالن .دستی به روی رون پام میکشم چاقوی ضامن دار .گرم وپرحرارت داره بهم ارامش میده .تقه به در .صدای اقا -بیا تو .سر بلند میکنم تو مرکز اطاق میون چند جفت چشم گیر کردم .نگرانم .فکر میکردم خودم واقا تنها هستیم ولی حالا مطمئنم از پس این همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدی تمسخر امیز برنمیام .-بیا جلو عسلم .عسل .؟واقعا منی که حتی از وجود نجس خودم عقم میگیره .عسل این شیطانم .؟دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه میشه درست مثل بازوهای یه اختاپوس .بوسه ای محو روی گیج گاهم زده میشه .ومن چشم میدوزم به سنگهای کف سالن دیگه دلم طاقت دیدن نگاه هارو نداره .-سرت رو بگیر بالا من جلوی این ها ابرودارم صدای ویز ویز اقا توی گوشم ازارم میده -پس این سوگلی جدید اِ نه .؟-سوگلی قدیم وجدید نداره .سوگلی همیشه سوگلی میمونه فقط باید آپ تو دیت بشه .خندهءوقیحانهء جمع بلند میشه ومن تو خودم جمع میشم .(خدایا این ها دیگه کی هستن .؟)صدای موزیک به جای ارامش ترس رو توی وجودم بیدار میکنه .-حالا اسم این سوگلیت چی هست .؟وای چقدرم خجالتیه .-اسمش ایرن ِ.نه بابا کجا خجالتیه ؟.نمیدونید چند شبه قصد جون من رو داره مگه نه شیرینم ؟عکس العمل من همون بود خیره شدن به سنگهای سفید کف زمین که کفش های سیاه وچرمی. اون رو لکه دار کرده بود .انگشتهای اقا بیشتر دورم حلقه شد سنگینی نگاه ها ازارم میداد ولی یه نگاه .یه جفت چشم .که اصلا نمیدونستم کجا مخفی شده .مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود .سر بلند کردم همه دورهم بودن مردهایی وقیح که معلوم نبود زندگیشون رو از چه راهی میگذرونن .زن هایی هرزه که علارقم ظاهر زیباشون درون پلیدشون ازار دهنده بود.چشمهام دنبال نگاه هایی بود که راه تنفسیم رو مسدود کرده بود اهان .دیدمش .توی حجم قیر مانند گوشهءسالن مخفی شده اقا چی میگفت .؟داشت سر من معامله میکرد .؟؟؟نمیشنیدم .نمیخواستم بشنوم.چون اگه میشنیدم.نمیتونستم پوزخندی رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُریب کرده مخفی کنم .امشب .شب اخر عمر منه .چه با اقا .چه با حبیب .چه با هرکس دیگه ای .اونقدر میجنگم تا رها شم یا رهام کنن بازوی حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگینی نگاه مردِ در تاریکی نجات میده نجات که نه فراری میده .حالا دوباره نگاهم به سمت گرانیت های لکه دار روی کف سالنه .اقا گیلاسی رو که نمیدونم چی توش هست به سمتم میگیره نمیخوام بخورمش ولی گیلاس رو از دست های اقا میگیرم شاید که بتونم محتویات داخلش رو یه جوری سر به نیست کنم .بازهم تنگی نفس باعث میشه سر بلند کنم چرا داری ازارم میدی مرد در تاریکی .؟دوست دارم بدونم کیه ؟چرا برخلاف دیگران که مثال مگسان دور شیرینی اطرافم رو احاطه کردن جلو نمیاد .؟چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نمیده ؟صدای قه قهءزن ها ازارم میده من هرزه نیستم باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم .چه چیزی تحریکشون میکنه که این جور منزجرانه قه قه بزنن.؟خسته ام دست اقا به زیر گیلاس میره وتا دم دهنم بالا میاوردش دلم میخواد فریاد بزنم (بس کن بسمه این همه ازارم دادی .شکنجه ام کردی امشب که شب اخرِ. ازادم بذار تا هر چی رو که دوست دارم بخورم .)بدون اینکه اهمیتی به اخم و تخم اقا یا فشار سر پنجه اش به روی پهلوم بدم سرمو میچرخونم و رومو به سمت دیگه ای بر میگردونم تا اینجا من برندهءاین بازی کثیف هستم ولی مطمئنم اخر شب تنهاکسی که بازنده این بازی میشه من هستم .سنگینی نگاهش هنوز ادامه داره.دلم میخواد نگاهش نکنم دلم میخواد بهش بی اهمیت باشم تو دلم پچ پچ میکنم .-چرا میخوای اخرین نفس های امشب رو بهم حروم کنی .؟بذار راحت باشم .نگاهت روازم بِکَن مرد در تاریکی .افراد دوروورمون .پخش وپلا شدن .وتنها من واقا موندیم که داره با یه زن موشرابی لاس میزنه .عجیبه چرا اینقدر این رنگ زننده برای اقا اهمیت داره .؟شرابی .؟؟؟؟اصلا دلیل این همه علاقه رو درک نمیکنم .شاید یه جنون باشه شاید هم یه علاقهءکورکورانه .ساعت آونگ دار توی سالن شروع میکنه به ضربه زدن .دنگ یک ضربه یعنی ساعت یک بامدادِ.پاهام دیگه تحمل ایستادن تو اون صندلهای پاشنه بلند رو نداره .دلم میخواد انرژی ام رو برای زمان مرگم نگه دارم .تا بتونم با اخرین قدرتی که برام مونده با اقا بجنگم .دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بیفته دوست دارم اونقدر اقا رو زخمی کنم که هر وقت درد میکشه یا جای زخم هاش رو میبینه یاد من بیفته وبهم لعنت بفرستهاین جوری حداقل میتونم زیر خروارها خاک اسوده بخوابم چرا که اسایش ادم زالو صفتی مثل اقا رو گرفتم اونقدر خسته ام که سنگینی نگاه مردِ در تاریکی هم ازارم نمیده .کم کم هرکدوم از مردها شریک خوابشون رو سوا میکنن وبه سمت اطاقهاشون میرن بازوی اقا هم منو وادار به حرکت میکنه دوست دارم نرم یا حداقل دیرتر برم یا اصلا هیچ وقت حرکت نکنم .ولی نمیشه .امشب هیچ چیزی به ارادهءمن نیست دستی به روی رون پام میکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاریکی پرتاب میکنم .خداحافظ مرد ِدرسایه.امشب وتو این ثانیه های اخر عمرم .نگاهت .اخرین چیزیه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقی گذاشت .

*لذت خون خواهی*راهروهای پیچ در پیچ .تابلو فرشهای ِنورانی .واقعا کی میدونه پشت سر این همه رنگ وزیبایی چه کثافتی آرمیده .؟در که پشت سرم بسته میشه اقا رو میبینم که دست به پاپیون مشکیش میبره .خوبه . خدایا شکرت تحمل این پاپیون واقعا برام سخت بود .کتش رو در میاره ودکمهءاول پیراهنش رو باز میکنه .ثابت وایسادم .چشمهام فقط درپی رد انگشتهاشه .میچرخه ورو به اینه شروع میکنه به بازکردن دکمه های سردستش .نگاهم در پی انگشتهاش میچرخه ومیچرخه .خدایا یعنی کسی مثل من پیدا میشه که تا این درجه از این دستها نفرت داشته باشه ؟برمیگردم به حد کافی نفرت وتنفر توی وجودم زبانه کشیده .بهتره تا اشتباه نکردم .نبینم اون سر پنجه هایی که معلوم نیست به خون بکارت چند تادختر دیگه الوده شده رو نبینم .دستم رو به سمت چاک دامنم میبرم .چاقوی ضامن دار رو به ارومی از بند لباس زیرم ازاد میکنم .ودستم رو مشت میکنم حالا باید منتظر باشم .منتظر لحظهءمرگ خودم یا اقا مهم نیست کدوم اول اتفاق بیفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدی من هستم که به دست حبیب یا دارودسته اش کشته میشم هیچ راه فراری نیست. مگه اصلا میشه از این باغ بی دروپیکر فرار کرد انگشتهای اقا پوست کمرم رو لمس میکنه بالاتر بالاتر .بازهم بالاتر ومن بازهم تو خودم مچاله میشم ولمس دستهاش رو طاقت نمییارم .نفس های اقا رو حس میکنم نفس هایی که من رو از خودشون متنفرتر میکنن نفس ها نزدیک تر میشه نزدیک ونزدیک تر .سرانگشت ها بالاتر میاد ونفس ها دم گوشم روی شونه ام ایست میکنن .-امشب شب خوبی بود میدونی ایرن تو دخترزیبایی هست ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کنی بودی وجفتک ننداختی .چون واقعا حیفم مییومد که تورو زیر دست وبال اون حبیب پدرسگ مینداختم ضامن چاقورورها کردم حالا امادهءنبرد بودم امادهءیه حرکت اشتباه ازاقا .دست اقا از پهلوم سردراورد وروی شکمم رو پوشوند هنور نه ایرن .هنوز نه .فعلا صبر کن .-دست زینت درد نکنه همیشه از کارش راضی بودم خیلی خوب بلده یه دختر زشت رو به یه فرشته تبدیل کنه و جای زخم هارو بپوشونه .شونه ام رو میبوسه وبه سمت گردنم پیش روی میکنه .ضربان قلبم تند شده تند تند .نه ازروی شهوت .یا هوس .فقط ازروی تنفر .حس بی رحم نفرت توی رگهام میجوشه وبالا میره .بالا.تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جای بدنم پمپاژبشه .هنوزنه ایرن هنوز نه صبر کن .صبر.کن .بادستش پهلوم رو به سمت خودش میچرخونه .درحین چرخیدن با خودم میگم حالا .حالا وقتشه .ایرن .حالا هرچی قدرت وانرژی دارم رو توی سر پنجه هایِ به خون تشنه ام ذخیره میکنم وچاقو رو با ضرب توی پهلوش فرو میکنم حالا من واقا روبه روی هم هستیم وبرخلاف همیشه چشمهای درشت وگشاد اقا از روی تعجب توی حدقهءچشمهای عاصی من خیره مونده .دستی که دور کمرم حلقه شده شل میشه واون یکی دستش به سمت پهلوی شکافته اش میره .بیشتر از درد چاقو براش عجیبه که با تمام محافظت هاش چه جوری تونستم این چاقورو بدست بیارم .؟عزمم رو جزم میکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش میکشم بیرون .با بیرون کشیدن چاقوی ضامن دار نفس حبس شدهءاقا هم ازاد میشه .میخوام یه بار دیگه لذت خون ریزی یه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش میاد چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه .

چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه -میخواستی من رو بکشـــــــی .؟هان؟ناباوری محض توی کلماتش موج میزنه .نگاهم به رد خون روی پهلوش بود .باورم نمیشه. با اینکه خون روندهء روی لباس سفید رنگِ براقش .جاری وروونه ولی هیچ تغیری تو ظاهروقدرتش اتفاق نیفتاده میاد جلو جلوتر.اروم وبدون مکث .روی زمین عقب میرم عقب وعقب تر با ترس ولرزباچشم دنبال یه اسلحه میگردم هرچیزی که باشه مهم نیست فقط من رو نجات بده .روی میز یه گلدون میبینم .میخوام به سمتش برم که اقا میفهمه وبا زبلی گلدون رو میقاپه .-آع .آع آع.نه این به دردت نمیخوره .گلدون رو به ارومی ازم دور میکنه خدایا این مرد واقعا انسانه ؟یا یه موجود ابدی ؟.چرا هیچ تغیری نکرده .؟چرا حتی یه ذره هم احساس قدرت نمیکنم .؟تکیه میدم به دیوار واروم بلند میشم به خودم میگم (بجنگ ایرن نذار سلاخیت کنه .نباید بذاری هرجوری که خواست ازتو انتقام بگیره بجنگ ایرن .نذار به راحتی نفست رو بِبُره این نوع مردن شایستهءایرنِ همیشه قوی نیست .گارد میگیرم ومنتظر حمله ام .قیافهءاقا خوشنود میشه .انگاراز اینکه نترسیدم وامادهءنبردم خوشش اومده .انگار که من هم یکی از هزاران هزارتفریح وسرگرمیش هستم که باعث میشه به نوعی لذت ونئشگی رو تجربه کنه .دستم رو مشت میکنم وبه سمتش هجوم میبرم که با مشت گره کردهءاقا توی شکمم نفسم بند میاد وتلو تلوخوران میچرخم وسعی میکنم بازهم حمله کنم ولی مشت اقا این بار توی چونه ام فرود میاد وقدرت حرکت رو ازم میگیره .میخوام از جام بلند شم ولی این بار لگدهای اقا دل وروده ام رو به هم میپیچونه .توی شکمم جمع شدم ولی نامرد لگد بعدی رو توی صورتم فرود میاره .سگک کفش اقا روی چشمهام میشینه ودرد رو توی تنم پخش میکنه .یه بار دیگه .چشمهام به کل تاریک شد .ضربه های بعدی رو حس میکردم .درک میکردم ولی توانی برای دفاع نداشتم احساس میکردم بینیم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن .چشمهام اززور درد باز نمیشد میخوام صورتم رو کنار بکشم ولی نمیتونم. بی حس تر از اونی هستم که توان حرکت داشته باشم .اقا موهام رو چنگ میزنه وبالا میکشه صورت خونیم همراه موهام کشیده میشه وناله ام دل هر بیننده ای رو ریش میکنه مشت اول مشت دوم مشت سوم بی انصاف مشت چهارم بی مروّت مشت پنجم حیوون .صورتم سِر شده گونه ام سِر شده بدنم سِر شده احساس میکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذین کردن درد. درد خدایا این درد کی تموم میشه؟ .شمارش ضربه ها از دستم در رفته.شاید این یکی ضربهءدهمه .شاید هم پونزدهمی .شاید هم هزارمی .موهام رو ول میکنه ومن .لَخت وبی جون روی زمین مییوفتم دور جسد بی جونم میچرخه .درست گفتم دیگه نه؟ به کسی که حرکت نمیکنه ونفس نمیکشه ودرد رو حس نمیکنه میگن جسد. جنازه نه؟-باید میدونستم میدونستم که لیاقتش رو نداری .واقعا برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم اشغال .لگد دیگه ای توی شکمم فرود میاد که باعث میشه خون جمع شده توی شکمم رو بالا بیارم .خون ازکنار لبم سرازیر میشه وکنارم روی زمین جاری میشه بوی خون توی بینیم میپیچه .سعی میکنم پلکم رو بازکنم ولی همه جا تاریکه تاریک تاریک .خون روی چشمهام رو پوشونده ونمیذاره جایی رو ببینم صدای کفش هاش رو دنبال میکنم یه جایی تو نزدیکم صدای کشیده شدن تیغهءچاقورورو زمین میشنوم .-میدونی تو خیلی ساده ای .وهمون قدر احمق .با این چاقو میشه خیلی کارها رو کرد مثلا توی گوشت یه نفر فرو کرد یا شاهرگ یه نفر رو زد وخیلی ساده .خیلی اسون .اون ادم تموم میکنه .صدای خنده اش بلند تر میشه .اوه بذار یه کاری کنیم .بهتر نیست چند تا از کارهایی که این چاقوی کوچولو انجام میده رو بهت نشون بدم .؟اومد بالا سرم .دوباره موهام روچنگ انداخت .-مثلا بریدن موهای بلند تو .خرمن موهام رو بالاتر کشید جوری که تقریبا اویزون اونها بودم .اونقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم درست ناله کنم .چاقوروروی ریشهءموهام کشید .پوست سرم یه تیکه سوخت .احساس میکردم کسی داره تمام رویهءسرم رو میکنه .پوست داره از گوشتم جدا میشه ناله میکردم و با تقلاهای بیهوده سعی داشتم تا خودم روازاد کنم .ولی آقامیخندید .من ناله میکردم وآقا قه قه میزد .من زجر میکشیدم وآقا. لذت میبرد .موهام رو دسته دسته با همون چاقوی کوچیک برید .دردم رو نمیفهمی کافیه یه بار فقط برای یه بار امتحان کنی .تا شاید یک هزارم درد من رو بفهمی خون از پَس سَرم جاری شده بود وروی پلک هام میریخت کم کم احساس میکردم الههءمرگ رو میبینم .کاش میتونستم مادرم و پدر م وایرما رو یه بار دیگه هم ببینم .بازهم خش خشِ بریدن تکهءدیگه ای .اویزن قسمت های بلند موهام بودم واین درد رو بیشتر از قبل میکرد اخرین تکه هم جدا شد .میون کلی موی بریده شده پرتم کرد روزمین .صدای چرخ چرخ کفشهای چرمش مته کشید به اعصابم -وای خدا. بدون مو هم قیافهءجالبی داری .خوب این از درس اول .حالا میریم سراغ درس بعدی .گفتم که طرق مختلفی برای استفاده از این چاقو هست .یکی دیگشون اینه که مثل اب خوردن شاهرگ کسی رو ببری خیلی اسونه .یه دقیقه صبرکن الان بهت نشون بدم .روم خم شد وچونه ام رو گرفت سردی چاقو رو روی پوست گردنم حس کردم .مامان بابا ایرما .دلم برای همتون تنگ میشه .کاش میدونستید که تا اخرین لحظهءزندگیم ازخودم دفاع کردم .ولی نتونستم .مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .شرمنده اتم .بابا من روببخش .نتونستم بکارتم رو حفظ کن .ایرما مراقب خودت باش خواهر خوبم .کاش یکم از نصیحت هایی که میکردی به گوشم میرفت و کارم به اینجا نمیکشید .کاش .چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .

 *نبض های کُند*چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .باصدای تقه ای که به در خورد سردی چاقواز روی گلوم برداشته شد .سرم رو با ضرب رها میکنه ومن دوباره با صورت روی زمین میوفتم .درد توی تموم تنم میپیچه . چشمهام بسته است وخون روی دیده هام اونقدر سنگینه که نمیذاره پلک هام رو برای لحظه ای از هم باز کنم .بازهم یه تقه به در .وبازشدن در .-منصور میخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم .مرد من رو ندیده وگرنه انقدر راحت حرف نمیزد .ناسلامتی من یه ادم مُرده ام .یه ادم مرده هم یه دغدغه است .هرچند. نه .من دیگه جزو هیچ کدوم از اصول زندگی حساب نمیشم نه مرده .نه زنده نه جنازهراستی دیدی .؟اخر سر اسمش رو یاد گرفتم منصور.منصور خان اقبال .صاحب تن وجسم من .صاحب بکارت از دست رفتهءمن .کسی که به من کرد وعصمتم رو لکه دار .کسی که الان بالای سرمن رژه میره واز درد به خودش میپیچه .خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاری بوده که الان درد بکشه وناله کنه .-منهی؟ .چی شده .؟اینجا چه خبره .؟منصورخان غرغر کرد- نمیدونم افریته از کجا چاقو رو گیراورده زد تو پهلوم .تمام اعضا وجوارحم به کل تخریب شده بود ولی گوشهام هنوز میشنید صدای قدمهای مرد غریبه رو که نزدیکم میشد میشنید صدای جیرجیر کفشش رو که خم شده از لای چرک وخون فروریخته توی چشمم پلک میزنم تاسایهءمرد رو میبینم اما نمیتونم همه جا تاریکه -مُرده ؟-نمیدونم .اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو میبرم انگشتهایی مچ دستم رو لمس میکنه -انگار که داره نفس میکشه .نبضش کند میزنه .-واقعا ؟پس هنوز زنده است .صدای مرد باعث میشه صدای قدم های اقا رو که به سمتم میاد گم کنم .-بقیه اش رو بسپر به من منصور .میدمش دست بچه ها که سر به نیستش کنن .تو امشب میزبانی اگه بقیه بفهمن که امشب چه اتفاقی افتاده سابقهءخوبت لکه دار میشه .تو که نمیخوای سرمدی بزنه زیر قرار قانونتون .اون اگه شک کنه که تو این خونه خونی ریخته شده یه لحظه هم صبر نمیکنه وتا اونجا که میتونه از ت فرار میکنه اونوقت تو میمونی وکلی چک وطلبکارها .تو با این دبدبه وکبکبه نباید همچین اشتباهی میکردی .واقعا ازت بعید بود منصور .بسه دیگه .نمیخواد برام بیشتر از این توضیح بدی .هه توضیح .؟کشتن سوگولیت زیر سقف اطاق خوابت اون هم دقیقا یه ساعت بعد از اینکه باهاش از همه خداحافظی کردی به اضافهءزخم روی پهلوت ؟ به نظرت این موقعیت احتیاج به توضیح نداره ؟واقعا خرابکاری کردی منصور -باشه باشه بیشتراز این موقعیت خرابم رو بزرگ نکن .من میرم به کتابخونه تو هم زودتر تَه توی این جنازه رو هم بیار .فقط مراقب باش هیچ کدوم از مهمونها بویی نبرن -برو خیالت راحت کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم .دستهایی من رو بغل میکنن که ناله ام رو بلند میکنه دوست دارم بعد از این همه درد بخوابم یه خواب سبک وراحت دستها من رو با خودشون همراه میکنن بوی ادکلن وقهوه توی مشامم میپیچه دست ِاویزونم مثل یه تیکه چوب خشک روی شونه ام سنگینی میکنه بذارید بخوابم خواهش میکنم فقط یه لحظهءبدون درد کافیه تا خوابم ببره اجازه بدید نفس های اخرم رو اسوده بکشم خواب مرگ در انتظارمه .منو بذارید رو زمین .حرکت رو دوست ندارم لرزش رو .تلاطم رو .خواهش میکنم منو به حال خودم رها کنیددرد داره می ره ومن رو همراه خودش میبره تموم شد .زندگی متعفن من هم تموم شد .(برادر جان نمیدونی چه دلتنگم .برادرجان نمیدونی چه غمگینم .نمیدونی نمیدونی برادر جان .گرفتار کدوم طلسم ونفرینم .)

 

یه چیز زبر ومرطوب روی صورتم کشیده میشه احساس میکردم پوست صورتم تیکه تیکه شده وهرتیکه اش یه طرف اویزونه احساس اینکه دیگه چیزی به اسم لب روی صورتم وجود نداره .وفقط یه تیکه گوشت لُخم باقی مونده . . دوست داشتم داد بزنم چرا ولم نمیکنید؟ دلم نمیخواد کسی صورتم رو پاک کنه دلم نمیخواد کسی زخم های کهنه ام رو مرحم بذاره بذارید بخوابم من محتاج یه لحظه ارامشم محض رضای خدا رهام کنید ازقید این درد وتن . دلم هوای پرواز رو داره .بذارید برم اینجا میون این همه ادمهای زالو صفت جایی برای من باقی نمونده .) دوباره کشیده شدن همون چیز زیر ومرطوب ولی اینبار به روی گردنم .روی پوست شونه ام روی جناغ سینه ام . ناله ام بلند میشه قفسهءسینه ام اون قدر دردناکه که میخوام فریاد بزنم -ترو به همون خدائیکه میپرستید قسم .ولم کنید . ولی انگار حتی نمیتونم حرف بزنم چون کسی که اون چیز زبر ومرطوب رو روی بدنم حرکت میده هنوز داره به کارش ادامه میده . جادوی خواب بازهم اثر میکنه ومن بازهم فراموش میکنم که .چی بودم وچی شدم .گرمه. خیلی گرمه .مامان ؟من دارم توی کوره میسوزم .نجاتم بده شعله ها دارن من رو می بلعن .به دادم برسید دستهایی من رو از تو کوره میکشه بیرون .بوی خوش اغوش مادر شامه ام رو پرمیکنه . دستهامن رو تو اغوش خودشون حل میکنن به سینهءمامان چنگ میزنم ومینالم -مامان من رو ببخش به خدا من پاکم نگاه کن هنوز همون دختر کوچولوی تو ام . نمیخواستم این جوری بشه من رو به زور یدن واین بلا رو به سرم اوردن نگاهم به روی پاهام مییوفته .از بدنم خون میره درست مثل خون حیض . سرم رو بلند میکنم تا به مامان توضیح بدم -مامان به خدا نمیخواستم بهم کردنمیتونستم ازدستش در برم .ولی اخر سر خودم رو ازاد کردم ببین حالا من دیگه ازادم. ازاد از همه ءشرارتهای اقا . احساس میکنم دستهای دورم رنگ عوض کردن .محبت توشون بوی گنداب میده سرکه بلند میکنم .چهرهءاقا با خون روی لبش جلوی چشمهام جون میگیره میخوام فرار کنم سرکه بر میگردونم حبیب با یه چاقوی ضامن دار توی پهلوش قد میکشه . کمکم کنید تروخدا یکی من رو نجات بده از این برزخ .-مامان من اینجام به دادم برس . دستهای اقا وحبیب از دوطرف کِش میاد ومنو تو خودشون زندانی میکنن .دستها د ور گردنم حلقه میشه .نفس نفس میزنم میخوام تنفس کنم ولی ریه هام مچاله شده باقی میمونه دستها رو کنار میزنم ولی بازهم نمیتونم نفس بکشم. (مامان کجایی بذار برات بگم .بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوی توام مامان من رو با این افعی های خون خوار تنها نذار .) (نمیدونی چه سخته در به در بودن . مثل طوفان همیشه در سفر بودن . بردارجان برادر جان نمیدونی . چه تلخه وارث درد پدر بودن . دلم تنگه برادر جان .برادرجان دلم تنگه .)

*مسیح*سردمه .چرا اینقدر هوا سرده ؟مثل اینکه تو بوران موندم .میون یه عالم برف وبهمن یکی یه لباس گرم به من بده .چقدر سرده تو اون سرما.! لبهایی رو میبینم که لبهام رو میبوسه نه عاشقانه نه رمانتیک .نه عارفانه .وحشی .خشن .دریده لبهام میسوزه ازلبها فاصله میگیرم لبها میخنده .قه قه میزنه ودوباره بوسه میزنه سردمه خدایا سردمه کسی اینجا نیست که به دادم برسه .؟ اقا داره بدنم رو لمس میکنه -اقا تروخدا نکن . سردمه .منصورخان به دادم برس .من دارم یخ میزنم) جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست . اقا داره لباس هام رو پاره میکنه .دستهاش رو میگیرم والتماس میکنم (سردمه اقالباسهام رو نَکَن. پاره نکُن بذار تنم بمونه اقا بذار با همین چند تا تیکه لباس گرم بشم .) حالا بی لباس مادرزاد و جلوی اقا ایستادم دستهای اقا مثل دوتیکهءیخ .دورم حلقه میشه اقا قه قه میزنه وهم زمان دندون های نیشش بلند میشه بلند وبلند درست مثل یه خون اشام . چشمهای قرمز وخونینِ اقا میدرخشه .ودندونهای نیشش درحال دریدن هر تیکه از بدن منه . درد .درد توی بدنم میپیچه .ومن از ته دل جیغ میزنم . چشمهام روی سیاهی باز میشه .تنم خیس از عرقه دستی توی تاریکی موهامو از رو پیشونی خیس از عرقم کنار میزنه . خودمو جمع میکنم وضجه میزنم -نه . دست کنار میره وصدایی منو دعوت به سکوت میکنه .صدای یه مردِ -اروم باش چیزی نیست اروم . -نه نه ولم کن . -باشه اروم من کاریت ندارم . خودم رو توی دیوار کنار تخت گوله میکنم چیزی نمیبینم چشمام تاریک ِ تاریکِ -بذار برم میخوام برم خونه. -هیس اروم باش میبرمت خونه .ولی اول باید خوب بشی . سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه . کورمال کورمال جلو میام . -اینجا تاریکه -نه تاریک نیست . -من من هیچی نمیبینم به خاطر اینه که چشمهات بسته است دستی رو پلک هام میکشم اره بسته است. میخوام بازشون کنم .که دستهایی مانعم میشه . -ولم کن چشمهام جایی رو نمیبینه -اروم باش چشمهات خوب میشن فقط باید استراحت کنی . -ولم کن میخوام بازشون کنم . -این کارو نکن .به من گوش بده ایرن خواهش میکنم گوش کن . اروم میشم وسعی میکنم گوش بدم .اخه مرد من رو میشناسه .اسمم رو صدا کرده . -تو تو کی هستی .؟ -مسیح -مسیح ؟تو تو عیسی مسیح هستی ؟ صداش تن خنده به خودش میگیره -نه اسمم مسیحه زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم -مسیح .؟؟؟من رو میشناسی ؟ -اره . -از کجا .؟چرا من تو رو نمیشناسم ؟ -به مرور میشناسی .ولی اول باید استراحت کنی .سرت درد نمیکنه ؟ -میخوام چشمهام رو بازکنی . -نمیشه تازه از اطاق عمل بیرون اومدی .باید یه چند وقتی صبر کنی . -تو کی هستی .؟ -یه بندهءخدا . -من رو از کجا پیداکردی ؟ -از تو بیابون . -تو نجاتم دادی .؟ -خدا نجاتت داد میخوام از جام ت بخورم ولی ناله ام به هوا میره . -تنم درد میکنه . -عجیب نیست دو تا از دنده هات شکسته وخونریزی داخلی داشتی . - تو ازکجا میدونی .؟ -من همه چیز رو میدونم .پس بهتره اینقدر سوال نکنی واستراحت کنی

دراز میکشم ولی به محض اینکه دستهای مسیح ازم دور میشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ میشه-میخوای منو تنها بذاری .؟ سرانگشتهایی انگشتم رو لمس میکنه -من اینجام ایرن .تو راحت بخواب دیگه نمیذارم صدمه ببینی .این رو بهت قول میدم نمیدونم تو سر پنجه های مسیح چه نیرویی وجود داره ولی درون پر تلاطمم اروم وساکن میشه دستی به گونه ام میکشم همه جای صورتم باند پیچی شده تمام مشت ولگد های اقا تو ذهنم جون میگیره سردم میشه ولرز میکنم -سردته .؟ -سردمه پتوی دوم رو میندازه روم دستش رو روی دستم میذاره . -چقدر دستهات گرمه مسیح . -نه تو خیلی سردی میخوای یه پتوی دیگه بیارم -نه م.مسیح . -بله . -من رو ازاینجا ببر اقا بفهمه زنده ام .من رو میکشه . -اقا ؟منظورت از اقا کیه ؟ -منصور .منصور خان .منو ببر مسیح . -نگران نباش جات امنه .هیچکس هیچ کاری باهات نداره . دندونهام باشدت بهم میخوره . -ولی اون پیدام میکنه تو رو هم پیدا میکنه وهر دومون رو سلاخی میکنه .منو از این جا ببر. -اروم باش ایرن من مراقبتم تو فقط استراحت کن .استرس برای چشمهات خوب نیست ممکنه نتیجهءعمل رو به تعویق بندازه . کم

 داستان بلند شهرخیس _اپیزود داوود بقلم  اقای شهروز براری صیقلانی. برگزیده ججشنواره خاتم الانبیا


اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی

داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد.

بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.

جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش در نوک کاج بلند ، آواره ی سنگفرش های شهر شده. او به هر چیز مبهمی خیره میشود ، نوک میزند و باز پیش میرود ، همه چیز و همه جا برایش جدید و ناشناخته است ، او که هیچگونه درک قبلی و درستی از دنیا ندارد برای اولین بار همه چیز را از ارتفاعی پست و از سطح زمین مشاهده میکند و هر بار پس از رویارویی با موجودی جدید پُررنگ‌ترئن و برجسته ترین نکته ی موجود را در کنج خاطرش به ذهن میسپارد و هر چه پیش میرود بیشتر از قبل گیج و مات و مبهوت در هزاران پرسش میشود او نمیداند که از گربه باید ترسید یا که موش. در نظرش هردویشان سبیل دارند اما ایپ کجا و آن کجا! او بتازگی پی به نکته ای ظری۵ برده و کاشف بعمل آورده که آن شب شوم و بدیومن حادثه هیچ طوفانی رخ نداده و چیز دیگری عامل قوط غمناکش از نوک کاج بلند بوده ، او هنوز در دوردوست کاج بلند را میتواند از بین باقی درختان تشخیص دهد و از همه غم انگیزتر نقطه ی سیاهی ست که بر فرازش بچشم میآید ، و بی شک همان لانه ی خوشبختیه اوست که همچنان پابرجا و ثابت قدم سرجایش است ، در پس چنین احوالی سوالی ناخواسته میشود در ذهن جوجه کلاغ مطرح. سوالی سخت تر از هر کنکور. پس اگر لانه سرجایش است و هیچ طوفانی هیچ زمانی لانه را از فراز درخت به زمین سرد نینداخته ، پس چگونه او در لحظه ای به کوتاهی یک پلک زدن خودش را بین زمین و هوا سرگردان یافته؟ چه شد که تنها چند لحظه ی بعد خودش را پخش بر نقش زمین یافته؟ او هر چند نفسی که پیش میرود توقفی میکند و نگاهی منجمد و غم ساز به پشت سرش سمت لانه اش در ارتفاعی دور از دست رس می اندازد و باز ناگزیر برای یافتن آب و دانه پیش میرود ، جوجه کلاغ آواره ی شهر ، همچنان را از مشاهداتش را در پستوی ذهنش به خاطر میسپارد

 سبیل موش و سبیل گربه آخرین چیزی ست که ذهنش را مشغول کرد

اما این کجا و آن کجا .

[] 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

 چشم انتظار   در حسرت دیدار مادر حتی در خواب

گر مادرم به قطره ی  آب   تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و. از.     تابش خورشید  بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از بیست سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود بیست بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث بیست بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، بیست بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 . یا که مثلا در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 

 در روزگارم وجود چیزهایی که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ. گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست.  احمد شاملو .

 با پیچک نیز دست در و داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز می آید در نظرم. خانه خارج شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . صصم هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 

چشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت   آسمان  را  توده  ابر   کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر   بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم .

 

 

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم . صدای سایِش دوف به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما. پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 

 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام. 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان بیست ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

_نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم

_پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی نه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل و زیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

 

 

 

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟  

 

   

 چندی بعد .

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر نه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و. بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند. چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال.

 

 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و س. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهاي جاده اي مه آلود ايستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر هاي سياه پر كرده است آنقدر كه حتي خاطراتم را به سختي مي بينم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهاي قصه ي من به كجا ختم مي شود؟ شروعش را به ياد ندارم . ولي آيا پاياني خوش در انتظارم است؟!؟ از اين جاده ي طويل ترسي عجيب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتي عظيم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افكاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند . 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی

 رمان آب و آتَش  نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی  ناشر نشر چشمه        +.      نسخه پیش از ممیزی کتاب. سانسور نشده. 


 . به دلیل طولانی بودن اثر  آنرا در چهار اپیزود  برایتان گذاشتم.   این مطلب اولین اپیزود این رمان فپق العاده زیباست.    در ضمن دوستان  آناهیتا بیگدلیری  هستم از. ارومیه. و اعتراف میکنم که این اثر رو بدون اجازه از اپ. پست بانک رمان  براتون برداشتم تا شما هم از دستش ندید.     برای خواندن رمان عاشقانه و هیجانی  به ادامه مطلب برید .  به گزینه ادامه نوشته (پایین)  کلیک کنید تا اپیزود اول این اثر ی رو بخونید.     


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها